تسلیت..

امشب علی(ع) تنهاست...

              امشب بقیع خون می گرید...

                    امشب حسین(َع) و حسن(ع) و زینب(َع) دلتنگ مادرن...

شکواییه به..

به نام او

   امروز روز خیلی قشنگی بود لابد میخوای بدونی چرا؟!   اخه امروز روز شهادت حضرت زهرا(س) بود و تو دانشگاهمون پیکر پاک ۲ تا شهید گمنام رو تشییع و تدفین کردند...

   چقدر قشنگه که تو مراسم شهادت مادرشون واسه اونا هم مراسم گرفتن !!

   تو مراسم با یه ادم فرهیخته هم کلام شدم با کسی که شاید به زبونی بشه گفت از هم ردیفاش جا مونده و البته شاید هم جلو زده باشه الله اعلم...

   بهش گفتم که گاهی وقتا به شهیدا حسودیم میشه و بهشون میگم :فکر کردین هنر کردین تو یه جنگ رو در رو با دشمنای عینی شرکت کردین و بعد هم خیلی قشنگ شهید شدین و حالی بردین؟!!؟؟ بهشون میگم کار نسل ما از شماها خیلی سخت تره جنگ شماها سخت بوده و مال ما از نوع نرمش !!تازه ما از هردو نوع دشمن عینی و غیر عینیش داریم ...خلاصه اینکه کار ما ها هم سخت و یا حتی سخت تره....

  ایشون در جواب به من گفتن :جوهر قلم از خون سرخ مقدس تره .. انگار یه جورایی گفته های من تایید کردن..

خاطرات سفر..

ه نام او

    چند روزی بود خسته بودم, یه جورایی همه چی یکنواخت شده بود!!تصمیم به یک مسافرت داشتم, تا اینکه زد و یک شب شنیدیم شنبه یکشنبه دانشگاههای تهران تعطیلند...!!!

    همه تعجب زده شده بودیم اما من سریع فکرم رفت به طرف سفر به سمنان!البته بماند که چقدر راست و دروغ در مورد این خبر شنیدیم و ناراحت و خوشحال شدیم!!مهم این بود که اخرش  این خبر درست بود..

   ۵شنبه بعد از کلاس زبان به طرف راه اهن حرکت کردم و برای همون روز یه بلیط برای سمنان تهیه کرده و سوار بر قطار به سمت شهری که یکسال همدم شبهای تنهایی من بود رهسپار شدم..وقتی کاملا بی خبر وارد بر اتاق قدیمم شدم بچه ها با حالتی کاملا شوکه از ما استقبالی بس گرم!!!به عمل اوردند..

با تمام دوستان قدیم دیداری تازه کرده و واقعا این برایم ارامش دهنده بود چرا که یاداوری خاطرات قدیم زیبا و دوست داشتنی هستند..نمیدونم شاید هیچ کس به این فکر نکنه که سفر به سمنان بتونه ارامش دهنده باشه اما برای تویی که می خواهی از شلوغی های یک شهر بزرگ و درد سر های دیگر فرار کنی چرا...

   تو اتاقای مختلف رفته و شب نشینی های متعدد داشتم و مرور خاطرات و لطف و محبت بچه ها ..

    اون شب به یاد ایام گذشته در حیاط خوابگاه شروع به قدم زدن کردم , همراه با این اهنگ:

  چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته

کدوم موج پریشونی تو رو از خاطرم برده

خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه...

اره اینا رو به تو گفتم و تو هم با همون لطف همیشگیت با نزول بارونت, بخشش و رحمتت بهم نشون دادی...

به یادم آمدی و عقده‌ی دلم وا شد

چنان گریستم از دل که دیده دریا شد

 

     

عصر یک جمعه دلگیر...

 

این شعر بسیار زیبا رو یکی از دوستان به من تقدیم کرده است خیلی دوست داشتم بیارمش رو وب....

عصر یک جمعه دلگیر،

دلم گفت بگویم بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه باران نرسیده است؟

وهر کس که در این خشکی دوران

به لبش جان نرسیده است،

به ایمان نرسیده است

و غم عشق به پایان نرسیده است

بگو حافظ دلخسته زشیراز

بیاید بنویسد

که هنوزم که هنوز است

چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟

چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد،

گل زخم نمک خورد،

زمین مرد،

زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،

فقط برد،

زمین مرد،

زمین مرد ،

خداوند گواه است،

دلم چشم به راه است،

و در حسرت یک پلک نگاه است،

ولی حیف نصیبم فقط آه است

و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،

برسد کاش صدایم به صدایی...


نمیدونم چی بگم؟؟

به نام او

   برای چندمین بار با بچه ها رفته بودیم نمایشگاه کتاب مخصوصا که این دفعه دانشگاه بن کتاب هم داده بود..!!!از شلوغی وحشتناک نمایشگاه که بگذریم بوی انواع تنقلاتی که تو نمایشگاه واسه ادمای گرسنه و تشنه مشتاق کتاب!!!  گذاشتن دیگه نمیشه گذشت..!

   خلاصه تو راه برگشت از نمایشگاه بودیم, تو یکی از خیابونای میرداماد, که مثل خیلی وقتای دیگه ۲ تا بچه کهنه پوش و کثیف(اینا رو نمیگم واسه این که تحقیرشون کنم میگم تا ..!!!)اومدن جلوی من یکیشون که دختر بچه با مزه ای بود چسب زخم میفروخت و اون یکی هم که یه پسر بچه, فال حافظ منم که طبق معمول وقتی این بچه ها رو میبینم بدون استثنا!! نمیتونم بیتفاوت از کنارشون رد شم در حالی که اونا مصرانه داشتن میگفتن خانوم بخر اسماشون پرسیدم ازاده و فواد!!در عین زرنگی هایی که به زور یادشون داده بودن چقدر معصوم بودن!یه دفعه دیدم دوتایی پریدن اون طرف جدول, انگار از کسی فرار کرده باشن وقتی دوباره برگشتن ازشون پرسیدم چی شد ؟ که گفتن اون اقاهه ما رو دعوا میکنه میگه این طرفا نیاین!! البته خب حق هم داره ویترینای مدرن و با کلاس اون خیابون تاب تحمل دیدن همچین بچه هایی رو  نداره شایدم به رهگذرای با کلاس اونجا بر میخوره..!!!

   با وجود اینکه پول زیادی همراهم نبود اما نتونستم جلوی خودم بگیرم و خواستم ازشون خرید کنم پول خورد نداشتم ویه دوهزاری بهشون دادم که دوباره هر دوتاشون غیبشون زد فواد برگشت گفتم فواد بقیه پولم ندادی؟ گفت دست ازادست!!به ازاده گفتم نمیخوای بقیش بدی خنده ای شیطنت امیز اما در اوج معصومیت بهم تحویل داد و گفت نه!!!میدونستم شاید معنی این حرفم نفهمه اما به امید اینکه روزی متوجه اون بشه گفتم اون پول حرومه...چسب زخما رو به فواد دادم و به راهم ادامه دادم ...

  خیلی دلم گرفت..راستی هر دوتاشون فقط و فقط ۷ سالشون بود...